امروز سه شنبه است. امروز باران میبارد و به شیشهی اتاقم میخورد و تَقّی صدا میدهد. من در اتاقم درحالِ مشق نوشتن هستم. من دلم میخواهد که بروم توی حیاط و زیر باران قدم بزنم یا بدو بدو کنم یا اینکه بازی بکنم. اما مادرم میگوید هوا الان بسیار سرد است و سرما میخوری. من پنجرهی اتاقم را باز میکنم و درحالی که مشق مینویسم، قطرههای آب روی دفترم میچکد. ناگهان پروانهای که بالش آبی است، لب پنجره مینشیند. من به او سلام میکنم و او هم کنار دفترم مینشیند و نامهای به من میدهد. به من میگوید: «سلام. این نامه از طرف باران است و دلش میخواهد که تو حتماً آن را بخوانی.» تا میخواهم سؤالی از او بپرسم، پروانه میرود. من سریع نامه را میخوانم. باران نوشته است: «پس تو کجایی؟ چرا مثل دفعههای قبل که میآمدم، توی حیاط نیستی؟ آخر من هر روز بارانی تو را توی حیاط ملاقات میکردم.» زود میروم لب پنجره و داد میزنم: «سلام باران. من وقتی که درسم تمام شد به تو سری میزنم.»
.: Weblog Themes By Pichak :.